چیزی که امسال ارائه شده، یعنی فیلم گران تورینو، فیلمی قوی و خوش ساخت که در آمریکای واقعی و شهر صنعتی نسبتا متروکه دیترویت ساخته شده است.
معلوم نیست ایستوود چطور میتواند چنین استمراری در فیلم ساختن داشته باشد، اما دلمان نمیخواهد که این روند دچار وقفه شود. نه بهدلیل اینکه همه فیلمهای او عالی هستند (که البته به طرز خیره کنندهای، اکثر فیلمهای او اینگونهاند) بلکه به این دلیل که حتی فیلمهای ضعیف او نیز متضمن رویارویی با مسائلی جدی و بزرگ درباره زندگی آمریکایی هستند.
آمریکاییهای اندکی هستند که هنوز درباره آمریکا فیلم میسازند، البته به غیر از آقای ایستوود که سرچشمه قریحه هنریاش تمامی ناپذیر مینماید، حتی در فیلمهای بیادعایی همچون گران تورینو. بخشی از این استعداد احتمالا مربوط بهخصوصیات نسلها است: ایستوود کار خود را بهعنوان یک بازیگر در سیستم استودیویی قدیمی هالیوود آغاز کرد، یعنی زمانی که شرکتهای بزرگ فیلمسازی هنوز قسمتی از کسب و کار زندگی آمریکایی بودند و نه داراییهای بینالمللی متعلق به شرکتهای چند ملیتی.
در آن روزگار هم هالیوود فیلمهای خود را برای صادرات به دیگر کشورها میساخت، اما قسمتی از آنچه صادر میشد، مفاهیمی بود که طی آنها آمریکا بهعنوان یک دمکراسی ایدهآل و آرمانی از عظمت معرفی میشد و در عین حال، متعصبانه و اشتباه و حتی بعضا بیش از حد خوشبینانه بود، و دلیل قانعکننده بودن آن چیزی نبود جز جذابیت امثال جین کلی و جان وین.
گرچه میتوان به راحتی درک کرد که چرا طی 8 سال گذشته (و یا حتی 50 سال گذشته) قبولاندن این مفاهیم به دنیا و حتی بهخود آمریکاییها دشوار شده است، اما باز هم باعث تأسف است که فیلمهای بسیاری کاملا از تجربههای روزمره مربوط به اقتصاد و نژاد پرستی، جدا افتادهاند. پالین کیل معمولا استنلی کریمر را به خاطر کارگردانی فیلمهای متوسط و عامه پسندی همچون «حدس بزن چه کسی برای شام میآید» سرزنش میکرد، اما لااقل آن فیلمها ارتباطی با زندگی واقعی داشتند و یا دیدگاهی نسبت به آن ارائه میکردند.
خانم کیل، حتی طی اظهار نظر معروفی، فیلم «هری خشن» دان سیگل را شدیدا غیراخلاقی و حتی راستگرایانه توصیف کرده بود، اما این فیلم به خاطر رویارویی غیرمستقیماش با خشونت و مردسالاری آمریکایی، تبدیل به فیلمی کلاسیک شد. البته در این رابطه، کلینت ایستوود و مگنوم 44 او نیز سهیم بودند.
حالا هری خشن، بهنحوی در قالب فیلم گران تورینو باز گشته است، البته نه بهعنوان یکی از شخصیتهای اصلی، بلکه با حضوری شبح وار و پنهانی. او بر صحنههای فیلم و حال و هوا و محیط بصری فیلم، و صد البته در چهره ایستوود، سایه افکنده است.
چهره ایستوود دیگر تبدیل به چهرهای نمادین شده است؛ و البته گذر ایام، آن را کشیدهتر و پر چین و چروکتر کرده تا دیگر صرفا آفتاب سوخته بهنظر نرسد و بیشتر شبیه تکه چوبی فسیل شده باشد. خشکی و تصلب، ویژگیهایی هستند که ایستوود در نقش آفرینیاش بهعنوان والت کووالسکی و بیاحساسی و غرشهای این شخصیت، تجسم میبخشد. والت کووالسکی یک کارگر سابق کارخانه فورد است که ابتدای فیلم، او را در حال دفن کردن همسرش میبینیم. تلخی و ترشرویی او، حاکی از آرزوی او برای پیوستن به همسرش است.
اما به جای آن، او در ایوان خانهاش مینشیند و یکی پس از دیگری، قوطیهای نوشیدنیهای ارزان قیمت را سر میکشد و در کنار سگ بزرگش، دنیا را از فاصلهای مطمئن تماشا میکند و افاضات مأیوسانه و تلخ سر میدهد. بقیه اعضای خانواده (که شامل دو پسر عظیم الجثه او نیز میشود) ناچارند او را به حال خودش بگذارند. اما بقیه دنیا، با وجود تلاشها و بدخلقیهای والت، دست از سر او بر نمیدارد و به آهستگی، به قلمرو زندگی او پا میگذارد و یک خانواده آسیایی تبار مهاجر، در خانهای در همسایگی او سکونت میگزیند و سپس، سلسله حوادث ناخوشایندی شروع میشود که بعضا هنرمندانه پرداخت شدهاند و بعضی از آنها نیز دم دستی و کلیشهای از آب در آمدهاند.
داستان این فیلم که توسط یک فیلمنامهنویس تازه وارد به نام نیک شنک نوشته شده، گاهی دچار شتابزدگی و ناپختگی میشود. با تهدیدات خشونتبار یک گروه از خلافکاران آسیایی تبار، پسر نوجوان همسایه با نام تائو (با بازی بیوانگ) تلاش میکند که ماشین گران تورینو قرمز مدل 72 والت را بدزدد، اما موفق به این کار نمیشود و به سختی از دست مالک عصبانی و مسلح خودرو، جان سالم به در میبرد.
خانواده تائو که توسط خواهر پر حرف و صمیمی او با نام سو (با بازی خوب اینی هر) اداره میشود، برای عذرخواهی پسرک را وادار به کار کردن برای والت میکنند، و البته این مسئله نه برای والت مطلوب است و نه برای تائو. مسلما والت که پیرمردی نژادپرست بد دهن است، گزینه چندان مناسبی برای ایفای نقش پدرخوانده نیست. او همچون مردی که سالها با بدبینی و تعصب و خشکی زیسته است، با عصبانیت هرگونه پیشنهاد دوستی را از جانب خانواده آسیایی رد میکند.
اما بهتدریج، او نقش خود بهعنوان حامی این خانواده را میپذیرد. این تحول، ابتدا حالتی کمیک و خندهدار دارد. بازی رها و اکثرا خندهدار ایستوود در اوایل فیلم، یکی از جذابترین قسمتهای فیلم است. گرچه بخشی از این لذت به خاطر تجدید خاطرات گذشتههای دور با یک دوست قدیمی است (که در فیلمهای زیادی با او همراه بودهایم!)، اما در عین حال ایستوود، خصوصا درباره بازیهای خودش کارگردان سختگیر و با هوشی است. او میداند که ما در هنگام تماشای او، هری خشن و مردی بدون نام و دیگر شخصیتهای شورشی و انتقامجوی او که طی پنجاه سال گذشته پردههای سینما را به تسخیر خود درآورده بودند را هم میبینیم. تمام اینها در هر ژست و حالت او نهادینه شده است.
این تجسمات، که نماد مردانگی و خاطراتی از دوران قهرمانی سینما هستند، دلایلی هستند که این فیلم بیادعا را به چیزی بیش از یک اثر تفریحی محض درباره ماجراهای یک پیرمرد نق نقو و همسایههای مهاجرش، تبدل میکنند.
وقتی داستان فیلم به اوج میرسد و خلافکاران بر میگردند و والت سراغ اسلحهاش میرود، فیلم از یک کمدی تبدیل به یک درام و بعد تبدیل به یک تراژدی میشود و سپس تبدیل به چیزی میشود که فراتر از انتظار ما است. ما پیش از این هم وسترنهایی از این دست دیدهایم، اما نه دقیقا مثل این. چرا که در این فیلم، شاهد بازگشت جان وین در پایان قرن بیستم نیستیم، بلکه شاهد کلینت ایستوود در آغاز قرن بیست و یکم هستیم که تصویر قهرمان را دوباره و شاید برای آخرین بار، زنده میکند. و بدین ترتیب، یک نسل از آمریکاییها، راه را برای نسل بعد هموار میکند.
باید گفت گران تورینو چیزی فراتر از آن است که در وهله اول بهنظر میرسد. با وجود تمام شوخیهای فیلم بیشتر حال و هوای یک مرثیه را دارد. همه نماهای باز که از خیابانهای ویران شده و خالی دیترویت گرفته میشود و چهره کسانی که هنوز در این خیابانها قدم میزنند، حالتی غمگین و دلگیرکننده دارد. گران تورینو که در سالهای دهه 60 و 70 میلادی ساخته شده، هیچگاه نماد قدرت و عظمت خودروسازی آمریکا نبوده و همین امر، باعث میشود که عشق والت به این خودرو، رقت انگیزتر بهنظر برسد. این خودرو، در کارخانهای که حالا دیگر به ندرت خودرویی تولید میکند ساخته شده است. گران تورینو، در کشوری ساخته شده که بهنظر میرسد دیگر نمیتواند هیچ کاری را درست انجام دهد، الا ساختن فیلمهای خوبی از این دست.
نیویورک تایمز- 12دسامبر 2008